قسمتی از کتاب موخوره نوشته محمد نصرت (از ص 12تا 20)مترجم رضا همراه

داستان نان

 

اوزگو دفترچه ای از جیبش در آورد و گفت:گوش کنید شعری را که تازه ساخته ام  بخونم ، بعد هم بدون اینکه منتظر نظر رفقا بشه شروع کرد:

شاخه های تر کلاغ

در آفتاب سرخ غروب

با چشمان تنگش میخندد

بتو ..  بمن ...

-به به ...!آفرین .!درود..! دوتای دیگه شروع به تعریف کردن . اون که دماغ بزرگی داشت گفت :واقعا شاهکاره !باید اینو با آب طلا نوشت !دومی دنبال حرفشو گرفت :در ادبیات ما که سهله در تمام دنیا یک چنین مضمونی سابقه نداره! اوزگو طوری قیافه گرفت مثل اینکه از تعریف رفقا شرمنده شده :نه بابا ..اون اندازه هم نیس .. دوستان گفتند :بخدا خیلی خوبه . خودت متوجه نیستی .. اوزگو روشو کرد بطرف من و پرسید :بنظر شما چطوره ؟من؟ مثل این بود که یکنفر با مشت محکم زد توی سرم ...دست و پایم بهم پیچید ولی زود خودم را کنترل کردم و گفتم :بسیار خوبه !اینهمه شعر خوندم هیچکدامش باین خوبی نبودن !اون آقا بینی بزرگ گفت:خیلی قشنگه . اما اگه بجای آفتاب سرخ رنگ آفتاب بنفش !بگذاری بهتر نیست ؟شاعر همانطورکه به کاغذ شعر خیره شده بود سرشو تکان داد :نه ...اونوقت تمام شعر خراب میشه .. چونکه .. در اثر این حرف رفیق دماغ گنده ناراحت شده گفت :باید در معنی کلمات دقت بیشتری بکنیم ...اوزگو گفت :مگر شما از شعر نو معنی هم انتظار دارین ؟رفیق دماغ گنده گفت :منم طرفدار شعری  هستم که از آن چیزی نمیشود فهمید .. این جر و بحث چند دقیقه طول کشید آخر سر از من خواستن :شما چی ؟من از شعر،  اونم شعر نو چیزی نمی فهمیدم ولی ، بالاخره باید یک جوابی میدادم گفتم :منم با شما موافقم . یارو با دست  محکم زد روی شانه ام :احسن . معلوم میشه کاملا وارده !اوزگو بادی به غبغبش انداخت و گفت :گوش کنید بقیه اش رو بخونم .بازهم مقداری از این شعرها خواند بعد روشو کرد بیکی از رفقا و گفت :آتیلا باید روی این شعر زیاد کار کنم .آتیلا مثل ترقه از جا پرید :آهای . اوزگو . این حرفها  چیه میزنی ؟اگر دست باین شعر بزنی جنایت بزرگی بعالم ادبیات کرده ای .فهمیدم طرف  صحبت جناب شاعر اسمش آتیلاست و داشتم فکر میکردم که عوض کردن یک قطعه شعر چه ارتباطی با جنایت داره که آتیلا روشو کرد و پرسید :بنظر شما چی !؟کی ؟منو میگین ؟آدم را تکان میده . خیلی هیجان انگیزه . شاهکار بی نظیری یه !اوزگو لبخند تشکرآمیزی زد و بعد از اون یکی که صورتش زشت بود پرسید :شما چیز جدیدی ندارین ؟بغل دستیم  جواب داد :دارم . اما ...دوباره پرسید :خوب بخوان دیگه .!چیز...هنوز تمام نشده !آتیلا تو بخوان . آتیلا بدون ادا و اصول و قروغمزه از حفظ شروع به خواندن کرد :

جرئتت روشنست

مثل دب اکبر می درخشد

....

من همه اش منتظر بودم بمحض اینکه شعرش تمام میشد زودتر از دیگران شروع به تعریف و تمجید کنم . از بسکه دستپاچه بودم یکدفعه وسط شعرش بخیال اینکه تمام شد . داد کشیدم :عالیست .. شاهکاره ... گرچه رفقا از این شعار دادن بیموقع دلخور شدند ولی توجهشان جلب شد بعد از اینکه شعر یولماز تمام شد اوزگو روشو کرد بمن و گفت :ببخشید حکمت بی مارا به هم معرفی نکرد . من اوزگوسونر . منم خودمو معرفی کردم اوغوز دیگران هم بهمین ترتیب خودشانرا معرفی نمودند .یولماز اوزانجا –آتیلا تای وانلی --... من با همه دست دادم و اوزگو سونر گفت :خواهش می کنم شما هم مارا مستفیض کنید و یک شعری بخونید !من !من شعر نمیگم !همه گفتند :تروخدا شکسته نفسی نکنین .. یک چیزی بخونید مگه همچه چیزی میشه شما شعر نگین ؟!آتیلا وانلی گفت :نکنه رفیق عزیز ما نقاشه ؟من گفتم :خیر .. نقاش نیستم ..یکی گفت : داستان می نویسید :گفتم :ای ..همچین .. بله ... دیگه ....یولماز گفت :اینطورکه معلومه رفیق ما هوچی یه !از این کلمه هیچ خوشم نیامد ...دیدم کار داره یواش – یواش خراب میشه گفتم :حقیقتش رو بخاین شاعرم ولی نمیخام شعر بخونم !همه گفتند :مگر میشه ؟باید بخونید ..گفتم: از حفظ نیستم ..گفتند :از رو بخون ..دیدم چاره و راه فراری از دستشان ندارم .. وقتی که از خانه بیرون می آمدم دفتر حساب دکان نانوائی پدرم را برداشته بودم تا برم قسط جمع کنم ،دفتر را رودست گرفتم و گفتم :یک شعری گفتم ....هنوز تمام نشده و دارم روش کار می کنم ...همه گفتند : باشه بخون اله و بخت یک صفحه از دفتر را باز کردم و تصمیم گرفتم هر چی بود براشون بخوانم هرچی بادا باد . یا خیال میکنن مسخره شان کردم و از اینجا بیرونم می کنن .. یا اینکه اونا منو مسخره می کنن .. خیلی جدی و با صدای محکمی شروع به خواندن کردم :

جدول روزانه نان

سیصد تا نون به بیمارستان گمیش خانه

باشگاه نیکوکاران ششصدتا

حق و حساب شهرداری

کسری نان های کارگران بحساب ضرر دکان است

ورق را برگرداندم و پشت صفحه را شروع کردم :

تاریخ هزارو نهصد .. نقطه .. نقطه

مخارج تشکیل سندیکا

آتیلا از ذوقش چنان نعره کشید که اولش ترسیدم و جا خوردم :او گفت  :واقعا خارق العاده است .. یولماز پشتش را گرفت :هیجان انگیزه ...بی نظیره .. اوزگو دستش را انداخت گردنم و دهانم را بوسید گفت :واقعا اعجاز کردی ..!مضمون ها همه تازه و بکر است . بصورتشان نگاه کردم  ببینم مسخره ام میکنن یا جدی میگن . دیدم حساب مسخره نیس .. دو سه نفری باهم داد کشیدند :بخونید  بخونید ... من صدامو صاف کردم و جدی تر خوندم :

تاریخ هزارو نهصد . حقوق کارگرها

سطر پایین را نمیتونستم  بخونم . قلم خوردگی داشت .مکث کردم و به نوشته های دفتر خیره شدم . رفقا صدای اعتراضشان بلند شد . یولماز گفت : تمام شد ؟ داستان نان را چقدر خوب مجسم کردی ؟خواهش می کنم ادامه بدین .من از خیر اون یک سطر گذشتم . دفتر را ورق زدم صفحه بعدی را خوندم .

آرد مصرف یک هفته هزار خروار

براوو خیلی عالیه ....هرچی اونا تشویق میکردند من بیشتر دور ور میداشتم و با صدای بلندتر میخوندم .

بابت تعمیر آجرها

اضافه کار کارگرها

دو گاری آجر آتشی

بازهم تو سطر بعدی گیر کردم . یولماز مثل کسی که خرس تو حمام دیده باشه  با چشمهای از حدقه درآمده توی صورتم  زل زده بود و داد کشید :اینو میگن شعر . آفرین .. اوزگو هم دنبال حرف او اضافه کرد :خیلی خوبه . قابل تقلید نیست ! تمام دفتر را خواندم . از اینکه رفقا با حوصله و علاقه زیادی گوش میدادن لجم گرفت . قیافه آدمهای خجالت زده را گرفتم و گفتم :هنوز تمام نشده ...سه ساله دارم روش کار میکنم . آتیلا گفت :خیلی هیجان انگیزه . یولماز گفت : بهترین شاهکار موج نو است . اوزگو گفت :اسمش چیه ؟اسمی را از اونا یاد گرفته بودم گفتم :داستان نان ........................................................

 

محمد نصرت